کد مطلب:313654 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:192

ناراحتیت را بگو، ما محرم تو هستیم
جناب آقای معتمدی فوق الذكر، در نامه ی دیگرش، كرامتی دیگر از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و خواهر بزرگوارشان، حضرت زینب علیهاالسلام، اینچنین مرقوم داشته اند:

ماه رجب سال 1371 شمسی بود. یكی از دوستانم، كه مدت ها با هم آشنا هستیم و بنده برای روضه به منزل ایشان می رفتم، روزی به من گفت: یكی از فامیل های دور ما چندین مرض و ناراحتی داشت، اینك در اثر توسل به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و حضرت زینب علیه السلام رفع گرفتاری از او شده است. پارچه ای را هم به وی داده اند و او مقدار كمی از آن پارچه را برای خانواده ی ما آورده است، و آن پارچه را به من نشان داد. من بوسیدم و بوی عطر از آن استشمام كردم. پس از آن آدرس فرد شفا یافته را از او گرفتم تا



[ صفحه 486]



جریان شفا گرفتنش را از خود او بشنوم. چون مریض زن بود، لذا با همسرم به اتفاق یكی از دوستان، به نام آقا عبدالله معماریان كه او هم همراه خانمی بود، به منزل آن زن شفا یافته رفتیم.

خانه ی آن زن در شهر قم، خیابان چهار مردان، میدان میر، جنب مدرسه ی ستیه قرار داشت. پس از آن كه آن خانم را در منزلش دیدیم، من گفتم:، ما چنین داستانی را درباره ی شما شنیده ایم، چه خوب است خود شما آن را برایمان بیان كنید.

خانم شرح داستان خود را چنین آغاز كرد: من به ناراحتی قلب مبتلا شده بودم و به دكترهای زیادی هم در قم و تهران مراجعه كردم؛ علاج نشد. چند ماه قبل دستم هم درد گرفت به گونه ای كه مشتم گره شد و دیگر باز نمی شد. دكتر معالج گفت: چاره ای نداری جز اینكه دست مورد عمل جراحی قرار گیرد. ضمنا چند ناراحتی دیگر هم داشتم: مثلا بچه ای داشتم كه در بمبارانهای زمان جنگ، چشمش آسیب دیده بود و نزدیك به كوری بود، به نحوی كه دكترها هم نتوانستند علاج كنند و خلاصه هر چه داشتیم خرج كردیم و هیچ نتیجه نگرفتیم. در اثر این فشارها، دلم شكست و چاره ای جز توسل ندیدم. ذكر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام و نیز ذكر حضرت زینب علیهاالسلام را می گفتم و می گریستم (ذكر حضرت عباس علیه السلام را من در جلسات روضه یاد گرفته بودم ولی ذكر حضرت زینب علیهاالسلام را نمی دانستم و متأسفانه یادم رفت كه از او بپرسم چه بوده است؟ - معتمدی).

تا اینكه دو هفته گذشت. در این مدت كارم - همه - توسل به این دو بزرگوار شده بود و از صبح تا غروب آفتاب می گریستم. فرزندم هم كه ناراحتی چشم داشت، یك روز كه وضع گریه و توسل مرا دید به من گفت مادر شفای مرا هم بگیر. این حرف را كه شنیدم، دلم آتش گرفت كه بچه در این سن چنین حرفی را می زند، لذا به گریه افتادم. چند ساعتی از شب گذشت، خوابم برد. در عالم خواب دیدم درب خانه ی ما را می زنند. درب را باز كردم، دیدم یك مرد عرب و یك زن عربند. فرمودند: ما می خواهیم به منزل شما بیاییم. با خود گفتم: ما كه با عربها آشنایی نداریم، اینها چه كسی می باشند كه می خواهند به منزل ما بیایند؟! بالأخره گفتم: بفرمایید. تشریف آوردند و در همین اطاق - كه می بینید - نشستند. سپس آن خانم رو به من كرده و فرمود:



[ صفحه 487]



چه ناراحتی داری؟! عرض كردم: ای خانم، انسان نمی تواند درد دلش را به همه كس بگوید. فرمودند: چرا بگو، ما محرم تو هستیم. پس من شروع به تشریح گرفتاریهای خود نمودم و گفتم: بچه ام نابینا شده؛ ناراحتی قلبی دارم؛ دستم علیل شده؛ و چه و چه... وقتی كه خواستند بروند، متوجه شدم كه آن مرد عرب، قامتی بلند دارند و دریافتم كه وی حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام هستند و آن زن هم بی بی حضرت زینب كبری علیهاالسلام می باشند.

وقتی كه آن دو بزرگوار تشریف بردند، همان آن چشم باز كرده و از خواب بیدار شدم و دیدم اطاق روشن است. نخست خیال كردم كه مهتابی روشن شده است ولی یك لحظه بیشتر طول نكشید كه دیدم اطاق خاموش شد؛ لذا فهمیدم روشنایی اطاق از مهتابی نبوده است. به هر حال وقتی به خودم آمدم، دیدم یك قطعه پارچه روی دستم هست و آن دستی كه بسته شده بود باز شده و هیچ گونه ناراحتی ندارم. پس از آن مرض قلبی من كاملا برطرف شد و فرزندم نیز كه نزدیك بود نابینا بشود بهبودی كامل یافت و حاجتهای دیگری هم كه داشتم همگی برآورده شد.

در اینجا، خانم مزبور، قسمتی از آن پارچه را كه در آب انداخته بود، آورد و مقابل ما گذاشت و ما مقداری از آب آن پارچه را كه در شیشه ای قرار داشت نوشیدیم. آنچنان بوی عطر و گلاب می داد كه به او گفتم: خانم، عطر به این آب زده ای؟! قسم خورد كه نه، این بوی گلاب از خود این پارچه است! نیز مقداری از آن پارچه را به این جانب و رفیقم، آقای عبدالله معماریان، داد و هم اكنون كه دو سال از آن قضیه می گذرد، هنوز همان بوی خوشی كه از آن پارچه و از آن آب، بنده استشمام كرده ام در آن باقی است. در خاتمه این جمله را هم ناگفته نگذارم كه شنیدم آهسته به زن های همراه ما می گفت: از دو هفته پیش تا حالا كه این قضیه رخ داده، سه مرتبه بدنم را شسته ام بوی عطرش نرفته است.